شیوا کفش نو مادرش رو گرفت تو دستش و گفت : این چیه ؟ 9 و 21 ؟ این بیست و یکه ؟ خانم : سایز چهله . شیوا : سایزش چهله ؟ خانم آره . شیوا : هر 2 تاش ؟!! ( هر دو لنگه ) خانم : آره .
+ گفتم : این خونه رو باید بفروشیم . شیوا : نه . اسباب بازیام ( چی میشه ) ؟؟؟گفتم : اونا رو با خودمون می بریم خونه جدید . شیوا : فرشم ؟!!
+ شیوا : الف پ ت ث جیم جال جیم جال ... الف پ ت ث جیم جال جیم جال !
+ شیوا : مورچه ها که به هم کمک نمی کنن . مورچه می تونه یه سیبو ببره ؟ خانمم گفت : باید ریزش کنه . شیوا : اون که اندازه نقطه باید بشه ... مگه یخچالشون چقدر جا داره که همه چیز توش جا می گیره ؟!!
+ شیوا لج کرد . پایین پله ها نشست . می گفت مادرسش باید بغلش کنه ببره طبقه بالا . بعد از دقایقی اومد بالا و گفت : من و عروسکم ( خرگوشم ) با هم درد و دل کردیم . به من گفت " خجالت نمی کشی قهر می کنی ؟ تو بزرگ شدی . 5 سالته " . قد گرفتیم . من بزرگتر بودم ... درو بستیم و با هم حرف زدیم .
داشتم این حکایتو برای افراد خونه تعریف می کردم . شیوا پرید تو حرفم و گفت
: نگو . حرفای ما خصوصی بود . راز بود !!! اما بعد از یه دقیقه اومد و گفت
: بگو . -
شما (
ویرایش |
حذف)
گفتم
: چه خرگوش حکیمی . کلاسش کجاست ؟ شیوا به کمد اسباب بازی ها اشاره کرد و گفت
: اونجا ... زرافه خانم مدیرشونه . خرسه معلمشونه !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شیوا
: اولش ما رفتیم آشپزخونه یه چیزایی بهم گفت که یادم رفت !!!گفتم
: فکر نکنم . گفت
: ( چرا ) یادمه !!! -
شما (
ویرایش |
حذف)
شب نمی خوابید . گفتم
: من خرگوشو بیشتر از تو دوست دارم . خرگوش خوابیده ولی تو نمی خوابی . گریه رو سر داد و گفت
: بابا منو بیشتر دوست نداره . -
شما (
ویرایش |
حذف)
نظر
+ شیوا رو به خواهر بزرگش : فاطمه ! ماشین عروس سفید می خری ؟!! گفتیم : ماشین عروس بخرن ؟؟؟ گفت : هر وقت پولدار شدن !!!
+ خانمم گفت: مادربزرگمو فاطمه ( دختر بزرگم ) یادشه . فاطمه بهش بستنی می داد . دستشو ناز می کرد . شیوا : خوش به حال فاطمه که اونو دید . خانم همینطور داشت تعریف می کرد . شیوا : عمه ات بود ؟!!
+ شیوا : بابا ! به من " هل " بده . گفتم : همینطور خشک نمیشه که . باید تو آب بجوشه . هل رو گذاشت تو چای ساز . وقتی آب به جوش اومد هل رو برداشت و گذاشت دهنش و مکید . خانم : به بابا هم هل بده . شیوا : دیگه ندارم . من اونو جوشیدم !!!
+ سرم رو فرش بود . شیوا : به بابا بالش بده . خانمم گفت *: چقدر مهربونی . به کی رفتی ؟ گفتم : به من رفته . شیوا : به خدا رفتم !
+ گفتم : بریم مسجد . شیوا گفت : حالم خوب نیست ... یه روز شمال یکی نمازمو - کلا - همه رو باطل کردم چون دلم درد می کرد !
+ قصه حضرت معصومه رو براش تعریف می کردم . اومدنشون به قم و دفن شدن در باغ . گفتم همه اطراف حرم قبرستون بوده همین جاهایی که الان خیابون شده و ما راه میریم . شیوا : آدما له میشن که !!!
+ شیوا : من ومحمدرضا یه بار ملکه بازی کردیم . من ملکه شدم اون نگهبانم ... چقدر کیف داشت ... مگه نه محمدرضا ؟
+ می رفتیم خونه یکی از دوستام مهمونی . طبقه چهارم بود . شیوا : اینجا واقعا زیاد پله نداره ؟ از خونه ما هم بیشتر تر پله داره .
نوشته شده در چهارشنبه 94/6/4ساعت 12:4 عصر  توسط شیوای بابا
نظرات دیگران()
لیست کل یادداشت های این وبلاگ