سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شیوا کفش نو مادرش رو گرفت تو دستش و گفت : این چیه ؟ 9 و 21 ؟ این بیست و یکه ؟ خانم : سایز چهله . شیوا : سایزش چهله ؟ خانم آره . شیوا : هر 2 تاش ؟!! ( هر دو لنگه ) خانم : آره .
^ دیروز 12:13 عصر - تغییر : [*:.نرگس بانو.:*] دیروز 7:13 عصر
- نوسازی - نظر

+ گفتم : این خونه رو باید بفروشیم . شیوا : نه . اسباب بازیام ( چی میشه ) ؟؟؟گفتم : اونا رو با خودمون می بریم خونه جدید . شیوا : فرشم ؟!!
^ دیروز 12:15 عصر - تغییر : [*:.نرگس بانو.:*] دیروز 7:13 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا : الف پ ت ث جیم جال جیم جال ... الف پ ت ث جیم جال جیم جال !
^ دیروز 12:16 عصر - تغییر : [*:.نرگس بانو.:*] دیروز 7:13 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا : مورچه ها که به هم کمک نمی کنن . مورچه می تونه یه سیبو ببره ؟ خانمم گفت : باید ریزش کنه . شیوا : اون که اندازه نقطه باید بشه ... مگه یخچالشون چقدر جا داره که همه چیز توش جا می گیره ؟!!
^ دیروز 12:20 عصر - تغییر : [*:.نرگس بانو.:*] دیروز 7:12 عصر
- نوسازی - نظر



+ شیوا لج کرد . پایین پله ها نشست . می گفت مادرسش باید بغلش کنه ببره طبقه بالا . بعد از دقایقی اومد بالا و گفت : من و عروسکم ( خرگوشم ) با هم درد و دل کردیم . به من گفت " خجالت نمی کشی قهر می کنی ؟ تو بزرگ شدی . 5 سالته " . قد گرفتیم . من بزرگتر بودم ... درو بستیم و با هم حرف زدیم .
^ 94/5/28 - تغییر : [سرزمین رویا] دیروز 6:36 عصر
- نوسازی - نظر
داشتم این حکایتو برای افراد خونه تعریف می کردم . شیوا پرید تو حرفم و گفت : نگو . حرفای ما خصوصی بود . راز بود !!! اما بعد از یه دقیقه اومد و گفت : بگو . - شما (ویرایش | حذف)

گفتم : چه خرگوش حکیمی . کلاسش کجاست ؟ شیوا به کمد اسباب بازی ها اشاره کرد و گفت : اونجا ... زرافه خانم مدیرشونه . خرسه معلمشونه !!! - شما (ویرایش | حذف)

شیوا : اولش ما رفتیم آشپزخونه یه چیزایی بهم گفت که یادم رفت !!!گفتم : فکر نکنم . گفت : ( چرا ) یادمه !!! - شما (ویرایش | حذف)


شب نمی خوابید . گفتم : من خرگوشو بیشتر از تو دوست دارم . خرگوش خوابیده ولی تو نمی خوابی . گریه رو سر داد و گفت : بابا منو بیشتر دوست نداره . - شما (ویرایش | حذف)


نظر

+ شیوا رو به خواهر بزرگش : فاطمه ! ماشین عروس سفید می خری ؟!! گفتیم : ماشین عروس بخرن ؟؟؟ گفت : هر وقت پولدار شدن !!!
^ 94/5/28 - تغییر : [سرزمین رویا] دیروز 6:35 عصر
- نوسازی - نظر

+ خانمم گفت: مادربزرگمو فاطمه ( دختر بزرگم ) یادشه . فاطمه بهش بستنی می داد . دستشو ناز می کرد . شیوا : خوش به حال فاطمه که اونو دید . خانم همینطور داشت تعریف می کرد . شیوا : عمه ات بود ؟!!
^ 94/5/28 - تغییر : [سرزمین رویا] دیروز 6:35 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا : بابا ! به من " هل " بده . گفتم : همینطور خشک نمیشه که . باید تو آب بجوشه . هل رو گذاشت تو چای ساز . وقتی آب به جوش اومد هل رو برداشت و گذاشت دهنش و مکید . خانم : به بابا هم هل بده . شیوا : دیگه ندارم . من اونو جوشیدم !!!
^ 94/5/28 - تغییر : [سرزمین رویا] دیروز 6:34 عصر
- نوسازی - نظر

+ سرم رو فرش بود . شیوا : به بابا بالش بده . خانمم گفت *: چقدر مهربونی . به کی رفتی ؟ گفتم : به من رفته . شیوا : به خدا رفتم !
^ 94/5/28 - تغییر : [سرزمین رویا] دیروز 6:34 عصر
- نوسازی - نظر
من با این جمله ی شیوا خانوم عاشقش شدم - شمیم دوست

نظر

+ گفتم : بریم مسجد . شیوا گفت : حالم خوب نیست ... یه روز شمال یکی نمازمو - کلا - همه رو باطل کردم چون دلم درد می کرد !
^ 94/5/28 - تغییر : [سرزمین رویا] دیروز 6:33 عصر
- نوسازی - نظر

+ قصه حضرت معصومه رو براش تعریف می کردم . اومدنشون به قم و دفن شدن در باغ . گفتم همه اطراف حرم قبرستون بوده همین جاهایی که الان خیابون شده و ما راه میریم . شیوا : آدما له میشن که !!!
^ 94/5/28 - تغییر : [سرزمین رویا] دیروز 6:33 عصر
- نوسازی - نظر

+ شیوا : من ومحمدرضا یه بار ملکه بازی کردیم . من ملکه شدم اون نگهبانم ... چقدر کیف داشت ... مگه نه محمدرضا ؟
^ 94/5/30 - تغییر : [سرزمین رویا] دیروز 6:32 عصر
- نوسازی - نظر
خداحفظشون کنه - محدثه خانوم

نظر

+ می رفتیم خونه یکی از دوستام مهمونی . طبقه چهارم بود . شیوا : اینجا واقعا زیاد پله نداره ؟ از خونه ما هم بیشتر تر پله داره .
^ 94/5/30 - تغییر : [سرزمین رویا] دیروز 6:32 عصر
- نوسازی - نظر

نوشته شده در  چهارشنبه 94/6/4ساعت  12:4 عصر  توسط شیوای بابا 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
***
***
//
*
*
*
*
***
*
*
*
[عناوین آرشیوشده]